نسلی که عاشق نمی‌شود

By • Nov 20th, 2011 • Category: وبلاگ

برای «نسلی که عاشق نمی‌شود»
سارا شریعتی

در مفاتیح خواندم که دعای کمیل دعای خضر نیز هست و خضر پیامبرِ امید است. ما را، موسی را، با خود در همه‌ی ماجراهای سخت‌ اش همراهی می‌کند و هر بار در برابرِ سوالِ ما، چرایی‌های ما، عصیانِ ما، مخالفتِ ما با قـتلِ آن کودک، با خراب کردنِ آن دیوار، با غرق شدنِ آن کشتی، … می‌گوید :
“نگفـتم که ایمان نداری؟ و در پاسخ می‌شنود که : “صبر خواهم کرد و عاصی نخواهم شد.
امروز امّا ما عاصی شده ‌ایم. دیگر صبر نداریم. عاصی شده ‌ایم، نه نسبت به واقعیتی که نمی‌فهمیم، بلکه نسبت به خودمان. نسبت به توهّمات‌مان. به این‌که هربارامید بستیم وهربارناکام ماندیم. اینست که دل ازحقـیقـت‌مان کنده ایم. خضر را تنها گذاشته‌ایم. همراهی‌اش نمی‌کنیم. ایستاده‌ایم و سر به زیر شده‌ایم. پذیرفته‌ایم که‌بی ادعا باشیم، سرِمان به کارِ خودمان باشد. جامعه و تاریخ را بسپاریم به دستِ سیاست‌مدار و قدرتمدار، و زندگی‌مان را بکنیم..
این ناامیدی راما درچهره‌ی جوانانمان می‌بینیم. همین جوان‌ها که بظاهرمیهمانی میگیرند ومی‌خوانند ومیرقصند… ولی عاشق نمی‌شوند، شور ندارند، دل‌خوش نیستند،‌ به هـیچ چیز. در جستجوی امنّیت هستند و موفـقیّت. هـمین جوانانی که می‌خواهند در لذّت به فراموشی برسند. قهرمانانِ لذّت در فلسفه، همه متفکرّینی هستند که به لذّت در غـلطیده‌ اند، چون شادی ندارند. امـید ندارند. چهره‌های عـبث هستند. لذّتِ مستی، خماری… هرچه که بی‌خبری می‌آورد و بی‌حسی‌… در هیچکدام اما، عشق و شور و امید نیست ..
این ناامیدی را ما در ذهنیتِ مردممان احساس می‌کنیم. تمام شهر حجله‌بندانِ مرگِ امید این مردم است. مردمانی که خسته شده‌ اند؛ که مجروحند؛ که داغـدارند؛ که می‌خواهند باز ماندگان‌شان را از بلای سیاست و بیداد فقـرحفظ کنند ‌و مصون‌شان بدارند..
این ناامیدی را ما در سخنِ امروزِ روشنفکران‌مان، استشمام می‌کنیم. خضر آن پیامبریست که ما بیش از هر زمان، به او نیازمندیم.چرا؟ چون ما امروز به امید، بیش از هر چیز محتاجیم..
دوره ‌ای بود دوره‌ی ما، بیست و چـند سـال پیش، ما ســرشار از شور و شوق و امــید بودیم. فـلســفه‌یمان بــرای “تغییرِ جهان” بود و نه “تفسیرِ آن”. جامعه‌شناسیمان برای بهم زدنِ نظـمِ موجود بود و بر پاییِ نظـمِ اجتماعیِ نوینی. تاریخمان گشوده بود و تاریخِ فردا در دست‌های ما بود. می‌خواستیم انقـلاب کنیم. نظمِ جهان را تغییر دهـیم. مدینه‌ی فاضله‌ی خودمان را، در گروهِ کوچکمان، در جامعه‌ی بزرگمان، در جهان، تحقـق دهیــم. همبستگی شعارِ ما بود و رفاه را جز در تقسیم‌اش با دیگران نمی‌خواستیم. بیست سالِ پیش، جامعه‌ی ما شاهد پیدایش و رشد هزاران گروه بود. به اسامی‌شان نگاه کنید : آرمان و مردم، دو مؤلفه‌ی ثابت بود. آرمان، آوا، ندا، صدا، فریاد… همه نشان از قـدرتِ ما، عـزمِ ما در رساندنِ حرف و حدیثمان به گوش دیگران داشت؛ و بعد، خلق، مردم، مستضعفین، کارگران… یعنی یک تجمع، یک جمع، چرا که ما رستگاری را برای همه می‌خواستیم. این پروژه‌ی مشترکِ ما بود. این حَبلِ مَتین ما بود. ریسمانِ مشترک ما. این همان طنابی بود که ما را از چاه نجات می‌داد و به صعودمان وا می‌داشت. اما این دوره، خوب و بد، گذشته است..

از آن زمان تا به امروز تحوّلاتِ بسیاری رخ داده است. در جهان، ودر ایران.
.درجهان، افسون‌زدایی شده است. عصرِ انقلابات به سر رسیده است. عصرِ ایدئولوژی‌ها به پایان رسیده است. مذاهـبِ امید، مذاهبی که وعـده‌ی رستگاری و نجات می‌دادند، در بحرانند. روشنفکران، مرگِ ایدئولوژی‌ها را اعلام کرده‌اند. پایانِ تاریخ را اعلام کرده اند. انتظار به پایان رسیده است. دیگر سبزواری‌ها، هر روز اسبی را زین نمی‌کنند و بر دروازه‌ی شهر نمی‌بنند تا امامِ زمان اگر آمد، سوارش شود. امروز از صاحب زمان می‌خواهند که دیرتر بیاید تا امتحانِ کنکور باز هم به تعویق نیافـتد!.
سخن گفـتن از امپریالیسمِ جدید، دیگر خریدار ندارد. گفـتمانِ عدالت‌خواهی، مغلوبه شده است. از مذهـب گفتن، زدگی ایجاد می‌کند. ملی‌گرایی کارِ پدرانِ ما بود. درنتیجه، مبارزه با امپریالیسم‌مان را حواله می‌دهیم به سازمان ملل. سوسیالیسم‌مان را تقـلیل می‌دهیم به خیر‌خواهی و حَسَنات. مذهبمان را “تبدیل” می‌کنیم به معنویتی بی‌ضرر، و انقلابی‌گریِ دیروزمان را “تعبیر” می‌کنیم به جوانی و خامی……
اما مسائلِ ما آیا از آن زمان تا به امروز تغییر کرده است؟ آیا فـقـر و گرسنگی کمتر از دیروز است؟ نیاز به مذهبی که پشتوانه‌ی عـدالت‌خواهی و دست دردستِ آزادی باشد، کم‌تر است؟ سلطه‌ی بی‌رقیبِ امپریالیسمِ جدید، مگر عـیان‌تر از دیروز نیست؟ واقعیتِ جهانِ سوم مگر نه این‌که همچنان موجود است و امروز بیش از دیروز در زیرِ غلطکِ بازارِ جهانی دارد قربانی می‌شود؟ و مگر نه این‌که برای جلوگیری از آنچه که از پی مهاجرت‌های مکررِ جـوانان و مغزهای جامعه ‌که فروپاشیِ ملی می‌نامند، ما بیش از هـر زمان نیازمند ایجاد یک روحِ ملی و احساسِ تعلـّقِ مدنی به این سرزمین هستیم؟
نسلِ ما، نسلِ دیروز، در پشتِ “نه”‌ای قهرمانانه، در پشتِ سنگرِ اصولِ اخلاقی و اعتـقادیش در برابرِ واقعیت می‌ایستاد. واقعیت را نمی‌پذیرفت.
رونو، خواننده‌ی فرانسوی می‌خواند : “جامعه! گرفتارم نخواهی کرد”…..
پسوا، شاعـرِ پرتقالی می‌نوشت : “…واقعیت!را به فـردا بگـذار. برای امروز دیگر کافیست
اخوان می‌گفـت : “..…بیا ره توشه برداریم، قـدم در راهِ بی‌برگشت بگذاریم.”
هوگو می‌سرود ‌: “…پاهایم اینجا، چشم‌هایم جایی دیگر”
نسلِ ما چشم‌هایش به جایی دیگر بود. نسلِ ما قـدم می‌گذاشت در راهِ بی‌برگشت. امروزه امّا، عصرِ پذیرشِ واقعیت است. پذیرشِ سرنوشت. عصرِ دست کشیدن از آرزوهای بی‌سو و سرانجام است و دعاوی بی‌حساب و کتاب. و این واقعّــیتِ جهانی، در ایرانی که تجربه‌ی انقلاب و جنگِ خارجی و داخـلی و اصلاحات و… را هـمه در طیِّ بیـست سال تجربه کرده است، بیش‌تر نمادینه شده است. خسته شده ‌ایم از این تجربه‌های مکرر و هـمه تلخ. اینست که پناه میبریم به امنیّـتِ زندگیِ شخصی، و ازادعاهای بلند و پروژه‌های مشترکمان دست می‌شوییم واین‌هــمه را به حسابِ عقلانیت، پختگی و تجربه‌ی تاریخ می‌گذاریم.
به آهـنگ‌ها‌ی امروزی نگاه کنید : مدام به فـراموشی‌ات می‌خوانند، به پذیرشِ واقعـّیت. اکـتفا به آنچه که هست
“گذشته‌ها گذشته” ، “این کارِ سرنوشته”. “عمرکمه، صفا کن”، ” اگه نباشه دریا، به قطره اکـتفا کن”
نسلِ دیروز بر سر حرفـش می‌ایستاد،‌ تا آخر. تزلزل را خیانت می‌خواند و بُریدگی. نسلِ امروز امّا “حرفـش را پس می‌گیرد.” و می‌خواند که “خیال نکن نباشی، بدونِ تو می‌میرم”. می‌خواهد واقعیت را بپذیرد، در آن دخیل شود، حتی گاه دوستش داشته باشد، و به خود بقـبولاند که می‌تواند به بازی‌اش بگیرد. می‌خواهـد مثبت اندیش باشدو‌ خوشبین. کار را یکسره کند.‌ وارد صحنه‌ی واقعیت شودو در آن مشارکت کند
روشنفکرانمان به ما می‌گویند ‌: “این”، درست است، “آن”، جوانی بود و خامی. ما باید تجربه‌ی تاریخ را در نظر داشته باشیم. باید فـرزند زمانه‌ی خویش باشیم. امروز عصر، عصرِ عـقلانیت است. ادعاهای گذشته را نگاه کنـیم : انقلابِ اجتماعی. سوسیالیسـم، جهانِ سوم گرایی. مذهبِ سیاسی. مردم‌خواهی… همه‌ی این‌ها را تجربه کردیم و امروز به اینجا رســیده‌ ایم. درنتیجه، تجربه‌ی تاریخی حکــم میکند که در حرف‌هامان تجد ید نظر کنیم. اگـر ما مبارزینِ دیروز می‌گفـتیم : آرمان و مردم، امروز باید بگوییم : عقلانیت و فـرد. اگر ما مذهبی‌های دیروز می‌گفتیم : مذهبِ ایدئولوژیک. یا به قولِ بازرگان، مسلمانِ اجتماعی، امروز باید بگوییم : معنویتِ فـردی، دینداریِ خصوصی. اگر ما روشنفکرانِ چپِ دیروز می‌گـفـتیم : سـوسیالیزم، امروز باید بگویــیم : نیکوکاری، کار حسـنه، خیرخواهی. اگر ما جهان سوّمی‌های دیروز می‌گفـتیم : راهِ سـوم، امـروز باید بگوییم، دمکراسیِ لـیبرال. باید واقعیتِ جهانی شدن و نسبیتِ مرزهای ملی را پذیرفت
از طرفی، مذهبِ اجتماعی هم، تجربه‌ی خودش را پس داده است. انقلاب هم کردیم و دیدیم که چه بود. سوسیالیزم هـم که دیوارش فـرو ریخت و راه سّوم هم که به بیراهـه انجامید… این حرف‌ها را تاریخ منسوخ کـرده است. این لیلی و مجنون‌ها به درد ادبیات می‌خورند، واقعـّیت‌ها را باید پذیرفت، با هــمه کاستی‌ها و کم بودهایــش، وگـرنه! متعــصّبی خواهــید ماند، جزمی، تنگ نظــر و خشونت‌گرا
.”و نسلِ امروز قبول کرده است که کم‌ توقـّع باشد و واقع‌بین، و دل خوش کنـد به “به ـ بودِ”‌ همین “واقعـّـیت.
نتیجه‌اش اما چه شده است؟ نتیجه‌ی این حرف شنوی‌ها از گفـتمانِ غالب چه شده است؟ نتیجه‌اش این شده است که ما بدلیلِ شکستِ الگوهایمان، در ارزش‌هایمان نیز تجدید نظر کرده‌ ایم. در آرمان‌ها و آرزوهایمان. چون الگوی سوسیالیزم شکست خورد، سوسیالیزم را کنار گذاشتیم. چون الگوی مذهبِ اجتماعی با قـدرت و منافعِ قدرت در هم آمیخت و به فاجعه انجامید، دینداریِ اجتماعی و متعهد به مردم را هم کنار گذاشتیم. چون (دولت) مـّـتولیِ ملت شد، تعّـلقِ ملی را زیر سوال بردیم و جز به گریز نمی‌اندیشیم و چون به همه‌ی امیدهای ما خیانت شد، طناب را رها کردیم و در چاهِ واقعیتِ روزمرّگی‌مان، به بقاءِ خود می‌اندیشیم!.
در جستجوی خود، مار‌گزیده شده‌ ایم، اینست که از هــر آنچه که خاطره و خطرِ این گَزیدگی را دوباره زنده و نزدیک می‌کند، گریزانیم. جستجو را کنار گذاشته‌ایم و به مصون نگه داشتنِ آنچه که هست، بسنده می‌کنیم. اما این تجربه‌های همه تلخ، بایستی توشه‌ی ما برای ادامه‌ی جستجو باشد. مگر نه این‌که به گفـته‌ای :” ..ضربه‌ای که هلا‌کمان نمی‌کند، قوی‌ترمان خواهد کرد…”؟ ‌ صحبت بر سرِ پایبندی به الفاظی چون ایدئولوژی، سوســیالیـزم، دمکراسی‌و… نیست. وفاداریِ ما نه به پوسته که به مغز است. مغز را برداریم و پوسته را رها کنیم. شریعتـی می‌گفـت، برای من سوسیالیزم یک نظامِ اقتصادی نیست، فـلسفه‌ی زندگی‌است. برای ما نیز، ایدئولوژی یک سیستمِ بسته‌ی عـقاید نیست، همان است که نسلِ جوانِ امروز از “مَرام” مراد می‌کند. مَرام به معنای تعهد و پایبندی به اصول و ارزش‌هایی
از دو موضع به ایدئولوژی انتقاد می‌شود :
نخست (از موضعِ) دمکراسیِ لیبرال که خود، مدارِ ایدئولوگ‌هاست و با رسم و رسومِ یک ایدئولوژی، در واقع با اسمِ ایدئولوژی درگیر می‌شود. و دیگری از موضعِ پُست مدرن و نقـد ایده سالاری. در اینجا ما امّا از ایدئولوژی، معنا و مرام و جهت را مُراد می‌کنیم.
فرناند دومون، جامعه‌شناس و متکلم کانادایی می‌گوید :
در هر دوره به ما گفتند که “عصرِ پایانِ ایدئولوژی‌ها سر رسیده است” و پایانِ ایدئولوژی‌ها را هم‌چون پایانِ توهّمات به ما نمایاندند. در حالی که پایانِ ایدئولوژی‌ها، پایانِ توهّم نبود، پایانِ امید بود. جامعه‌ای که پروژه‌ی مشترکی ندارد به چه کار می‌آید؟ پس بگذاریم تاریخ را قـدرت‌ها بسازند
این کاری‌است که ما امروز در صدد آن هستیم.
تاریخ یعنی چه؟ تاریخ یعنی حافظه‌ی ما؛ خاطره‌ی ما؛ گذشته‌ی ما؛ واقعیتِ دیروزِ زندگیِ ما و مگر نه این‌که هر حرکتِ جــدیدی، اگـر بخواهــد که نو باشد، اولـین کارش ایستادن در برابرِ سازندگانِ این تاریخ، و صاحـبانِ این شناسنامه‌هاست؟ ایستادن در برابرِ این حافظه‌ایی که به ما می‌گویدکه : یادت نرود! همین کارها را ما در جوانی کردیم، دیدید که چه نتیجه‌ای داد. همین سنتی که به من می‌گوید :‌ همیشه همین بوده است؛ از قدیم تا ابد. هـمیــن گذشته‌ ای که مدام به من هشدار می‌دهـد، از حرکت بازم می‌دارد و نا امیدم می‌کند..

چاره را نسلِ امروز در گریز یافته است. گریز از این وطنی که دیگر مأوایش نیست. که در آن هـیچکاره است. که مدام تحقـیر و طردش می‌کند.ونسلِ ما، نسلِ دیروز،درواکنش به هـمه‌خواهیِ دیروز،امروزچاره را درکم توقعّی یافـته است، در “اکتفای به قطره” ، در “زمانه با تو نسازد، تو با زمانه بساز”، در “گلــیمِ خود را از منجلابِ واقعیت بیرون بکش.” هـمین مردمی که در شرایطِ انقلاب، یا در شرایطِ تهاجمِ دشمنِ خارجی، حماسه‌ها آفریدند و سرمشق شدند، امروز جز به امنیتِ اقتصادی و اجتماعیِ فـردِ خود، یا در خانواده‌ی خود، نمی‌اندیـشـند. دغدغه‌های اجتماعی، در بهترین حالت، به پرداخت خمس و زکاتِ ثروت ِخویش، تقـلیل یافته؛ و احساسِ تعّـلقِ به یک مـّّـلت، یک سرنوشتِ مشترک، دیگر وجود ندارد
در برابرِ دیکتاتوریِ این واقعیت، سلاحِ ما چیست؟ نه قدرتی داریم و نه امکاناتی. تنها امید است و تنها ایمان است که به ما این قـدرت و این امکانات را خواهـد داد. امید به آینده‌ای که ما در ساختنِ آن سهیم‌ایم و ایمان به آرمان‌ها و ارزش‌هایی که معنای زندگیِ مایند
یکبار دوستی از من پرسید چه باید کرد؟ و در برابرِ هر راهی، کاری، پیشنهادی که به او می‌کردم، مشکلات و موانع و واقعیت‌های اجتماعیِ بازدارنده‌ اش را بر‌می‌شمرد. همه درست و دقیق و واقع‌گرایانه. هیچ حرفی برای گفـتن نداشتم. به او گفتم تو راست می‌گویی. اما، پیش‌ شرطِ هر کاری، نه امکاناتی‌ست که در اختیار داریم و نه قـــدرتی که از آن بهره‌مــندیم، پیــش شـرطِ هرکاری، دوست داشتن است. باید اول این ملت، این مردم، این سرزمین را دوست داشت، باید به این سرزمین تعّـلق داشت، باید به سرنوشتِ مشترک اندیشید تا بد و خوبش، بد و خوبِ خودمان باشد و بعد، بتوانیم در جهتِ تغییرش بکوشیم
صحبتِ قـبلی من، صحبت از وفاداری بود. وفاداری به یک مفهوم : مفهـومِ انسانِ جدید. و به یک حرکت : آغازِ دوباره‌ی تاریخ. وفاداری که از آن سخن می‌گفتم، وفاداری به ارزش‌های خودمان عـلیرغـمِ واقعیتِ موجود بود. وفاداری به همان عشق، همان آرمان‌ها، همان اصول، همان ارزش‌ها، همان بلنـدپروازی‌ها که ما را تا به ایــنجا کشاند. جستجوی مدام و ازپا ننشستن. مگر نه این‌که ما همچنان، هنوز، به آن آرمان‌ها و به آن دستاوردها معتقـدیم؟ پس بیاییم بجای دست شستن از دعاویِ خودمان، این مفاهـیمِ تحریف شده را “باز تعریف” کنیم و این ارزش‌های غصب شده را دوباره تملک کنیم. بیاییم پس از شستشوی این مفاهـیم و بازگرداندنشان به شأنِ اولیه‌ی خود، نسبت به آنها ادعای مالکیت کنیم. ادّعای مالکیت کنیم نسبت به سرزمینِ خودمان، ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ عـدالت‌خواهی. همان گفـتمانی که امروز در جامعه‌ی ما، آنها که در برابرِ آزادی ایستاده‌ اند، مدعی‌اش هستند. ادعای مالکیت کنیم نسبت به گفتمانِ دمکراسی، همان دمکراسی که امروز سرمایه‌داریِ جدید، مِلکِ مطلقِ خود می‌داند..
بیاییم در یک پروژه‌ی رهایی‌بخش مشارکت کنیم و ارزش‌های خودمان را ازچنگالِ مدعـّیان و صاحبانِ شناسنامه ‌دارش درآوریم و به میراثِ خودمان وفادار باشیم..
نیم قرن پیش، مصدق از ملتِ ایران سخن می‌گفت. بازرگان، از مسلمانِ اجتماعی سخن می‌گفت. طالقانی از شوراها و عدالت‌خواهی صحبت کرد. شریعتـی، ” َالـنّـاس ” را تَرجمانِ اجتماعیِ ” اَلله” می‌دانست..
امروز ما از این هـمه، دست کشیده‌ ایم. تعلّقِ ملی را بنامِ جهانی بودن، کنار گذاشته‌ایم. دین‌مان را خصوصی کردیم تا کم‌تر هزینه داشته باشد. عدالت‌خواهی را رها کردیم چون (جریان) راست متولیِ آن است. دمکراسیِ لیبرال را تنها روایتِ موفـّق و ممکن قـلمداد می‌کنیم، چون آن تجربه‌های دیگر ناکام مانده بود. امروزما با عـقـب‌ نشینی داریم به حـّلِ معضلاتمان می‌پردازیم، ولی مسائل همچنان باقـیست.
در میهمانی‌ای، یکی از اقوام ما که دو فـرزندش تاریخ خوانده‌ اند، گـفت : ” لعنت بر کسی که بگذارد فـرزندانش تاریخ بخوانند” و از این سخن این منظور را داشت : “…مومن از یک جا، دوبار گَزیده نمی‌شود”
من این صحبت را تکمیل می‌کنم :
گاه مومن می‌بیند که چون گَزیده شده است، دیگر ناتوان است. می‌خواند که از این گَزیدن‌ها باید درس گرفــت و احساس می‌کند که کاری از او ساخته نیست. گاه طاقـتش طاق می‌شود، در اینحال، مومن، اگر مومن است، در ایمانش تجدید نظر نمی‌کند. چون ایمانش را تصاحب کرده‌اند، طردش نمی‌کند. چون ایمانش تحقـّق نیافـته است، ازاودست نمی‌کشد. چون بایمانش نمی‌رسد، انکارش نمی‌کند. چون واقعیت علیه حقـیقـتِ اوست، تسلیم نمی‌شود.

مومن، معنای وجود خود را، زندگیِ خود را، در وفاداری به ایمانش می‌داند. مومن این وفاداری را بر مقـبولیتِ عامّه یافـتن، ترجیح می‌دهد. مومن اززندگی خودش شهادت می‌سازد و خودش الگوی ارزش‌های خودش می‌شود. مومن چون یکبار گَزیده شد، از پا نمی‌افتد..
عشق، ایمان، امید، آرمان‌ها، معنا و دینامیسمِ حرکتِ تاریخ‌اند. وفاداری به این ارزش‌ها، ما را به جستجو و خَلقِ الگوهای جدید وا می‌دارد. این وظیفه و مسئولیتِ امروزیِ ماست. یازدهم آبان ۱۳۹۰

Comments are closed.