آری اینچنین بود ای برادر
By Admin • Apr 21st, 2018 • Category: وبلاگ
نوشته یک ایرانی سر خورده و….سالخورده…
اولین باری که من پرچم آمریکا را در دست گرفتم و تکان تکانش دادم، بچه دبستانی بودم. ما را سوار اتوبوسی کردند و به خیابانی به نام “آیزنهاور” رفتیم…. بیاد میاورم که مرد کچلی از درون اتومبیل بزرگ و سفید رنگی برای من دست تکان میداد و من پرچم آمریکا را برایش تکان تکان میدادم!
از آن روز بود که من وارد سیاست شدم… چند سالی گذشت. سالهای اول دبیرستان بودم. صبح که بمدرسه میرفتم شاهد گریه کردن مردم بودم پرسیدم چه شده است؟ گفتند کندی، رئیس جمهورآمریکا را ترور کرده اند… او مرده است و منهم گریه کردم.
در همان سالها کم کم فهمیدم هر اتفاقی در قاره آمریکا بیفتد، به من ایرانی ربط دارد و این دومین آشنائی من با سیاست بود.
دانشجو بودم، نیکسون رئیس جمهور آمریکا به ایران آمده بود تا در آرامگاه رضا شاه گل بگذارد. تروریستهای هموطن، دو آمریکائی را ترور کردند و چند جا بمب گذاشتند. نیکسون گل را گذاشت و از ایران فرار کرد.
من بزرگتر شدم. جرالد فورد به شاه گفت: “کمکم کن من رئیس جمهور دوباره آمریکا بشوم وگرنه تو رفتنی هستی” شاه خندید و گفت:
“من؟ بچه شدی، میخوای با پول نفت کاخ سفید رو یکجا بخرم تا تو توش بمونی؟”
شاه نصف درآمد یک روز نفت ایران را یعنی چیزی نزدیک به، ۴۰ میلیون دلار، به ستاد انتخاباتی پرزیدنت فورد کمک کرد که او بماند و او ماند ولی نه بعنوان رئیس جمهور آمریکا.
۲۰ مارس ۱۹۷۵ شاه در سر راه خود به مکزیک برای افزایش دادن دوباره قیمت نفت، در فرودگاه اورلی پاریس به “ژاک شامان دلماس” نخست وزیر فرانسه و “ژاک شیراک” شهردار پاریس گفت:
“از قول من به ژیسکاردستن، رئیس جمهور فرانسه، بگوئید دوران مو بورها و چشم آبی ها تمام شده، فقط با چند روز فروش نفت ایران… پاریس و برج ایفل رو یکجا میخرم”
شاه ۱۸ درصد قیمت نفت را افزایش داد و در عوض در یک ضیافت شام لباس تنش به پلوتونیوم آغشته شد و با تب خفیفی به ایران بازگشت. همان تب خفیفی که پایانش در بیمارستانی در مصر بود.
تب شاه قطع نشد. پزشکانی به بالینش آمدند و بعدها فاش شد این تب مربوط به تب مالاریا که شاه در کودکی گرفته بود نیست، شاه را بگفته ای سرطانی کرده بودند… تا تقاص افزایش قیمت نفت و در افتادن با مو بورها را بدهد. اما این پایان کار نبود.
کسی باخبر نشد که هویدا، با گزارشی که از طرف “اداره تحلیل و بررسی” های سازمان امنیت ایران تهیه شده بود، به دیدار شاه رفت وگفت: “قربان، با مو بورها و چشم آبی ها چکار دارید؟ با دم شیر بازی نکنید” شاه پاسخ داده بود : “آنها پدرم را از خاکش بیرون کردند، تا پدرشان را در نیاورم از پا نمی نشینم. می ترسی کنار برو، من نخست وزیر ترسو نمی خواهم”
هویدا برکنار شد و آموزگار کار آزموده نخست وزیر شد. شاه تا به خودش بیاید، “صدای پای انقلاب” را برایش به صدا در آورده بودند تا بداند… در افتادن با مو بورها چه قیمتی دارد.
شاه ملت فریب خورده و بازیچه مو بورها را قتل عام نکرد، آنها را به خدا سپرد و با چشمانی گریان ازایران رفت.
و…چشم آبی ها…”او را”…. زیر درخت سیب در پاریس کاشتند تا با آن ادعای “آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند” پدر ملت را در بیاورند و…. سوغاتی بزرگ را وارد کردند .
بعد ما را از دیوار سفارتشان بالا بردند تا میلیاردها دلار پس انداز ایران و سهام کارخانه هایشان را که شاه برایمان خریده بود همراه با سپرده های میلیارد دلاری ایران را… یک شبه بالا بکشند.
بعد جنگ راه انداختند ، با یک میلیون کشته و هشت سال کشتارو دربدریِ میلیون ها ایرانی… تا از “راه کربلا به قدس مان برسانند”
بعد از جنگ، تحریم شدیم و بعد از تحریم حواله مند ۵+۱
فعلا هم مشخص است کی، دست نشانده چشم آبی ها ست، تا آخرین قطرات خون پیکر بی جان مملکتی را که می رفت تا به “دروازه های تمدن بزرگ” برسد را بمکند… تا از پیکر بی جان آنهم چیزی باقی نماند.
اما من پرچم به دست، ۷۰ سال است… سرگردانِ طی کردن عرض و طول خیابان های “انقلاب” تا “میدان آزادی” ام !
آری، این است داستان کهن دیار منِ
اولین باری که من پرچم آمریکا را در دست گرفتم و تکان تکانش دادم، بچه دبستانی بودم. ما را سوار اتوبوسی کردند و به خیابانی به نام “آیزنهاور” رفتیم…. بیاد میاورم که مرد کچلی از درون اتومبیل بزرگ و سفید رنگی برای من دست تکان میداد و من پرچم آمریکا را برایش تکان تکان میدادم!
از آن روز بود که من وارد سیاست شدم… چند سالی گذشت. سالهای اول دبیرستان بودم. صبح که بمدرسه میرفتم شاهد گریه کردن مردم بودم پرسیدم چه شده است؟ گفتند کندی، رئیس جمهورآمریکا را ترور کرده اند… او مرده است و منهم گریه کردم.
در همان سالها کم کم فهمیدم هر اتفاقی در قاره آمریکا بیفتد، به من ایرانی ربط دارد و این دومین آشنائی من با سیاست بود.
دانشجو بودم، نیکسون رئیس جمهور آمریکا به ایران آمده بود تا در آرامگاه رضا شاه گل بگذارد. تروریستهای هموطن، دو آمریکائی را ترور کردند و چند جا بمب گذاشتند. نیکسون گل را گذاشت و از ایران فرار کرد.
من بزرگتر شدم. جرالد فورد به شاه گفت: “کمکم کن من رئیس جمهور دوباره آمریکا بشوم وگرنه تو رفتنی هستی” شاه خندید و گفت:
“من؟ بچه شدی، میخوای با پول نفت کاخ سفید رو یکجا بخرم تا تو توش بمونی؟”
شاه نصف درآمد یک روز نفت ایران را یعنی چیزی نزدیک به، ۴۰ میلیون دلار، به ستاد انتخاباتی پرزیدنت فورد کمک کرد که او بماند و او ماند ولی نه بعنوان رئیس جمهور آمریکا.
۲۰ مارس ۱۹۷۵ شاه در سر راه خود به مکزیک برای افزایش دادن دوباره قیمت نفت، در فرودگاه اورلی پاریس به “ژاک شامان دلماس” نخست وزیر فرانسه و “ژاک شیراک” شهردار پاریس گفت:
“از قول من به ژیسکاردستن، رئیس جمهور فرانسه، بگوئید دوران مو بورها و چشم آبی ها تمام شده، فقط با چند روز فروش نفت ایران… پاریس و برج ایفل رو یکجا میخرم”
شاه ۱۸ درصد قیمت نفت را افزایش داد و در عوض در یک ضیافت شام لباس تنش به پلوتونیوم آغشته شد و با تب خفیفی به ایران بازگشت. همان تب خفیفی که پایانش در بیمارستانی در مصر بود.
تب شاه قطع نشد. پزشکانی به بالینش آمدند و بعدها فاش شد این تب مربوط به تب مالاریا که شاه در کودکی گرفته بود نیست، شاه را بگفته ای سرطانی کرده بودند… تا تقاص افزایش قیمت نفت و در افتادن با مو بورها را بدهد. اما این پایان کار نبود.
کسی باخبر نشد که هویدا، با گزارشی که از طرف “اداره تحلیل و بررسی” های سازمان امنیت ایران تهیه شده بود، به دیدار شاه رفت وگفت: “قربان، با مو بورها و چشم آبی ها چکار دارید؟ با دم شیر بازی نکنید” شاه پاسخ داده بود : “آنها پدرم را از خاکش بیرون کردند، تا پدرشان را در نیاورم از پا نمی نشینم. می ترسی کنار برو، من نخست وزیر ترسو نمی خواهم”
هویدا برکنار شد و آموزگار کار آزموده نخست وزیر شد. شاه تا به خودش بیاید، “صدای پای انقلاب” را برایش به صدا در آورده بودند تا بداند… در افتادن با مو بورها چه قیمتی دارد.
شاه ملت فریب خورده و بازیچه مو بورها را قتل عام نکرد، آنها را به خدا سپرد و با چشمانی گریان ازایران رفت.
و…چشم آبی ها…”او را”…. زیر درخت سیب در پاریس کاشتند تا با آن ادعای “آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند” پدر ملت را در بیاورند و…. سوغاتی بزرگ را وارد کردند .
بعد ما را از دیوار سفارتشان بالا بردند تا میلیاردها دلار پس انداز ایران و سهام کارخانه هایشان را که شاه برایمان خریده بود همراه با سپرده های میلیارد دلاری ایران را… یک شبه بالا بکشند.
بعد جنگ راه انداختند ، با یک میلیون کشته و هشت سال کشتارو دربدریِ میلیون ها ایرانی… تا از “راه کربلا به قدس مان برسانند”
بعد از جنگ، تحریم شدیم و بعد از تحریم حواله مند ۵+۱
فعلا هم مشخص است کی، دست نشانده چشم آبی ها ست، تا آخرین قطرات خون پیکر بی جان مملکتی را که می رفت تا به “دروازه های تمدن بزرگ” برسد را بمکند… تا از پیکر بی جان آنهم چیزی باقی نماند.
اما من پرچم به دست، ۷۰ سال است… سرگردانِ طی کردن عرض و طول خیابان های “انقلاب” تا “میدان آزادی” ام !
آری، این است داستان کهن دیار منِ