I am a handful soil مشتی خاکم

By • Aug 13th, 2011 • Category: وبلاگ

مشتی خاکم.
سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد
با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم
و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم و
گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم
و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم

I am a handful soil,
light, free and have no dependency. I have no name, unknown to everyone,traveling with the wind. Sometime I live in a small garden to support the root and feed a little plant and other times, I go to the desert to be alone and learn,from the sun, to be silent while burning.

بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم , خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان

But, many times I am just part of the earth, walked over by every child, youth or the old.

سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق،
تراشیده و بالابلند, زندانی دیوار و سقف و مردم ,فریفته ی پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کردند

But years ago, I was a proud statue,tall, well carved with opal eyes, prisoned, under the ceiling and the walls, surrounded by the people, deceived by the presents and sacrifices and those hands who were asking for my help.

مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود

People themselves, cut me from the mountain, carved and shaped me and then fell at my feet!! No one was so weak and helpless like me.

آنها امّا، از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم, آسمان را پرباران
می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان
من امّا هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان
و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران

They want me to fertilize their lands, to have more rain. They expected me to increase the milking breast of their sheep’s and water to gush of their fountains.
But I never increased the milk of a sheep or water of a fountain. I never gave them raining clouds nor increased their corp.

ستایش مردم اما فریبم داد لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد
هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود
بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند
اما رفته رفته باور می کنند که برترند
من نیز باور کرده بودم

I was deceived by people worshipping me.
The joy of glorification and exaltation, was a dark blood running in my stony sculpture. No one knows that every idol will gradually and slowly becomes an idol.
At the outset, every idol they would tease itself and others whims. But they soon will believe that they are superior. I had the same belief.

تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد, پیشتر هم او را دیده بودم
نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود
حضورش حقارتم را به رخ می کشید
دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم
آن روز اما با هیچ کس نبود, بتخانه خالی بود از مردم
تنها او بود و تبری بر دوش

Until the day, that the young and strong man, came to the idols house. I had seen him before. His name was Abraham(Ibrahim), I always trembled , when he came to visit. His presence made me feel my demission. When others were present I could tolerate my emptiness

ترسان بودم و توان ایستادن نداشتم, ابراهیم نزدیکم آمد و گفت
وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟
مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یا سبوح و یاقدوس می گفت؟
تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی

I was scared, could not stand straight, Abraham came near me and said,
” Woe to you, were you not the mountain, which constantly worshiped and glorified your Lord? Was it not each atom of your soil that testified to the purity and sanctity, of your Lord, all day long? You were great, since you remembered God’s greatness.

چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟
چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟
چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟
چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصمم کرده است؟
چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟
وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند

What happened that you earned such humility? What happened that you became a barrier between God and his worshipers? What happened that you raised against God’s unity?
What made you to so persist in your disbelief? Why did you allow people,to deceive you and they be deceived by you?
Woe to you and to every creature, who may have the illusion of being equal to the creator.

و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد
من خود از شرم فرو ریختم؛
غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد

Then he raised his axe, but it never came down on me, I fell myself from being ashamed. I was humiliated and my hidden disbelief, fell apart!

ابراهیم گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان ,و من توبه کردم , و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت , اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهندداشت
مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و
اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند
خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید

Abraham said, Humility is the beginning of repentance and repentance is the beginning of faith. So I repented and returned to believe in pure and the only God.
Abraham Said, O, Idol, you humbled yourself today, but people will never give up Idol worshiping. They can make Idol of everything. If they can’t find piece of wood to carve and shape it or a piece of stone, to prostrate to, then they use their imagination and prostrate in it’s front , worshiping themselves!

ابراهیم گفت ،که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است :وای که این مردم خدای کوچک را دوست دارند؛ کوچک تر از خویش , خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی
خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد

Abraham said, Worshiping anything is better than worshiping self. Woe to these people who love a little God, smaller than themselves, a visible, touchable and reachable God. The type of Deity that they will Divine themselves!

امّاخدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست ، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست ،خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد, خدایی دشواراست
این مردم خدای آسان را دوست دارند
گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی , از آن خدای سهل ساختگی،
حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

But the God who is not like anyone or anything, who is everywhere and yet no where, no one can reach him or no one can imagine, is not an easy one.
I said Abraham, you made me brake and let me free from that simple and artificial God. Now what can I do, as a handful of earth, facing the real God.

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم
شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو
به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست
و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد
برایش بگو که چگونه ستایش مردم
مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند

Abraham said, Now you are a believing earth and from now on a teacher for mankind. Go city to city, mountain to mountain, and land to land, remind people that they all came out of earth, and earth has to be humble. If one day someone listened to your story, tell him how people made you arrogant and how became an idol, by their treatment and worships.

من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد
او مشتی از خاکم رابه آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت

I cried and Abraham’s hands got wet. He threw part of me in water, some to the wind and some on the road.

گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه برای اینکه ببینی برای چه کسانی اهـمیّت داری …….که این دیوار را بشکـنند

Sometimes, you have to raise a wall around yourself, not to isolate yourself from others, but to see, who are those who care for you who try to crack and to remove the wall.

Comments are closed.