Self Conscious

By • Aug 12th, 2009 • Category: وبلاگ

نه مُرادم ، نه مُریـدم ، نه پیامــم ، نه کـلا مـم، نه سَـلا مـم ، نه عَـلیـَکـم ، نه سِــپیـدم ، نه ســیاهـم،
نه چنانـم که تو گـوئی، نه چنـینـم که تو خواهـی، نه بدآنگونه کـه گـفـتند و شـنیـدی،
نه سَـمائـم، نه زمـینـم، نه بزنجـیر ِکـسی بسـته و نه بردهِ دیـنم،
نه سَرابم، نه برای دل تنهائی تو جام شرابـم،
نه گرفتا رو اسـیرم، نه حقـیرم، نه فرسـتاده پـیرم ، نه بهـر خا نقـه ومسـجد ومیخانه فقــیـرم،
نه جـهـنـمّ ، نه بهـشـتم ، که چنیـین است سـرشــتم ، این سـخن را من ازامروز نگفـتم ، ننوشــتم،
بلکــه از صــبح ازل با قـلم نور نوشــتم، که:
حـقـیـقت نه برنگ است و نه بو، نه به های است ونه هو ، نه باین است و نه او، نه بجا م است و سَـبو .
گر باین نقـطه رســیدی بتو سربـسـته ودرپرده بگـویـم ، تا کـسـی نشـنود این راز گـُـهـربار جهـان را .
آنـچه گفتند و سـرودند تو آنی ، خود تو جان جهانـی ، گر نهـانیّ و عَـیانـی ،
تو همانی که همه عُمربدنبال خود ت نعـره زنانـی، تو ندانی که خود آن نقـطه عـشـقی ،که تواسرارنهانی،
هـمه جا تو، نه یک جای، نه یک پای، هـمه ای ، با هـمـه ای ، هـَمهَــمه ای،
تو سـکوتی، خود تو باغ بهـشـتی، تو بخود آمده از فلسـفه چون و چـــرائی ،
بتـوسـوگـند که این راز شـنیـدی و نترســیدی وبـــــــــیدارشدی،
که تو درجمله افلاک بزرگی، نه کــه جُـزئی، نه که چون آبِ دراندام سـبوئی،
خود اوئی، بخودآی ، تا …..
بِـِدَرخانه متروکهِ هر کس ننـشـینیّ و
بجزروشـنی شـعـشعـه پرتوخود هـیچ نبینـیّ و
گل وصل بچینی ،
بـخود آ
در دوره دبسـتان، از مـعـّلم شرعـیات پرسیدم ،”خدا یـعنی چـه؟” جواب داد، ” کسی که خودش آمده” . باز پرسیدم ” قـُربه اِلیَ الله یعنی چه” ، گفت، “نزدیکی بخدا”. امـّا حالا میفـهمـم که خدا،اسم نیست، فعل امراست، یعنی ” بخود آ “. همانکه رسول خدا فرمود، “مَـن عَرف نـَفسَهُ فقـد عَرَف َربـّه” . هـرکه خود را شناخت، خدارا شنــاخـته. وبازهم مـیآمــوزم که، قربه الی الله، یعنی، گل وصل چــیدن. روان معلـّمانی چنـــین شـاد باد.

نگارنده- علی

Comments are closed.